رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

رادمان جون

نذری پدربزرگ مامان(روز هفتم محرم )

روز دوشنبه 20/8/92 طبق روال هر سال پدر بزرگم نذری میدادند البته ایشون 6 ساله که فوت کردند ولی نذریشون جای خودش هست توی این عکسها هم خاله فرزانه شما رو اماده کرد تا به اونجا برید البته وقتی هیئت رسید شما خواب بودید ...
30 آبان 1392

روز تولد

رادمان عزیزم :روز تولدت واقعا روز قشنگی بود من لحظه تولدت بهوش بودم و وقتی چشمای خوشگلت رو به دنیا باز کردی میدیدم ولذت میبردم وبرای همه کسانی که ارزوی چنین لحظه ای رو دارند دعا میکردم  وقتی از اتاق عمل بیرون امدم خاله فرزانه ومادربزرگت و پدرت رو دیدم خاله فرزانه مثل همیشه از خوشحالی بیمارستان رو گرفته بود رو سرش وقتی ساعت ملاقات رسید همه برای دیدنت اومدند مادربزرگم دایی رضا زندایی فهیمه زندایی اکرم مانی ملیسا نیما خواهرام برادرم وهمسرش بابا رضا دختر خاله هات واقا هاشم وزندایی لیلا وفائزه وعروسشون( فاطمه جون) علی اکبر شب  هم مادربزرگت موند پیشمون ...
30 آبان 1392

نزدیک شدن به هفت ماهگی وغذا خوردن

پسر گلم مدتی رفترهای شما تغییر کرده من هم نمیدونم عکس العمل صحیح تر چیه چون شما ٥ماهگی رو داری تموم میکنی وخیلی دلت میخواد غذا بخوری با حسرت به غذا خوردن ما نگاه میکنی  دستت رو میخوری و٠٠٠ فاصله بین خوابیدنت هم کم شده میترسم علتش گرسنگی شما باشه ازطرفی هم میگویند اگر زودتر از ٦ ماهگی به شما غذا بدهم کمتراز نیازت شیر میخوری از یه دکتر تغذیه هم برات وقت گرفتم برای دو ماه دیگه وقت داده یه مقدار نگرانم که مبادا کوتاهی کرده باشم ...
30 آبان 1392

بهشت زهرا

جمعه من وشما و مادربزرگت و پدربزرگت با هم رفتیم بهشت زهرا سر مزار حاج عباس (پدر بزرگ من ) وعمو غلام (عموی من ) ...
27 آبان 1392

شام غریبان

پنج شنبه غروب شام غریبان بود بابا رضا به من زنگ زد گفت رادمان بیرون نیار هوا خیلی سرده من هم قبول کردم اصلا یادم نبود که بهتره درحضور شما مراسم شام غریبان گرفته بشه غروب زنگمان را زدند بابا رضا ونیما (پسردایی من )بودند برای شما شمع خریده بودند یه شام غریبان خیلی کوچک گرفتند و رفتند ...
27 آبان 1392

روز حضرت علی اصغر

پسر گلم رادمان جان پارسال در چنین روزی من نذر کردم اگر خداوند فرزندی سالم و صالح به من داد حتماً با او به عزاداری حضرت علی اصغر بروم و شما را نذر ایشان کنم خدا را شکر امسال به آرزویم رسیدم و نذرم را ادا کردم. این عکسها در خیابان ولیعصر(عج)مقابل مهدیه تهران ساعت 8 صبح جمعه مورخ 17/8/1392 که شما پنج ماهه هستید گرفته شده است. ...
17 آبان 1392

واکسن 4 ماهگی

پسر گلم یکم ابان باید واکسن 4 ماهگی رو میزدیم ولی شما سرما خوردی ودکترت گفتند فعلا دست نگه دارید بالاخره امروز رفتیم و واکسن شما رو زدیم یه مقدار گرم هستیدویک کمی هم  بهونه میگیرید امیدوارم زودتر خوب بشی پسرگلم ...
13 آبان 1392

رادمان جان روز تولدت خیلی روز قشنگی بود من هم خیلی خوشحال بودم که خداوند پسری سالم وزیبا مثل شما به من داده ولی فردای انروز یعنی یکم تیرماه بعد از معاینه شما وازمایش گفتند شما زردی داریدو ما رو مرخص نکردند من که خودم حالم خوب نبود شما هم حاضر نبودی زیر دستگاه بخوابی هر روز بجای اینکه زردی شما کم بشه بیشتر میشد من هم فقط گریه میکردم این قضیه یک هفته طول کشیدتا این که بارضایت پدرت رفتیم خونه   ...
11 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد